داستانهای زیبا
نوین گستر
به وبلاگ نوین گستر خوش آمدید!

 

 

متولدین فروردین ماه :
به سوی من بیا
تاتو را حس كنم
و دنیا خواهد دید
داستان عشقی سوزان را
كه شعله اش در قلب من خواهى بود
به هنگام عاشقی گویی در دنیای شوالیه ها و پرنسس ها سر میكند.
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.
متولدین اردیبهشت ماه :
عشق را در چشمان منبنگر
چهره ی بر افروخته ام را ببین و عشق را حس كن
به صدای نفس های من گوش كن
و بشنو ترانه ی عشق را
عاشقی بی قرار است و كمرو ولی پرشهامت.
موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد.

متولدین خرداد ماه :
با من به رویا بیا به رویای عشق
بیا تا بر فراز بلندترین كوه گام نهیم
بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا كنیم
بیا تا به دورترین ستاره ها پر كشیم
بر عشق ما هیچ چیز ناممكن نیست
بهترین عاشق دنیاست و گفتارها و دل او پر ز رویاهای عاشقانهاست.

متولدین تیر ماه :

بهشت هیچ است
دربرابر گام برداشتن در كنار تو
در شبی زیبا
زیر نور ماه
دلی نازك و پرز محبت دارد و از دل سوختن می هراسد.

متولدین مرداد ماه :

گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گل های سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمیخوانند
آن گاه كه چشم می گشایم و می بینم
با تو نیستم
عاشق پیشه است وبی عشق زندگی نمی كند.
متولدین شهریور ماه :
شاید به نظر برسد كه عاشق نیستم
شاید به نظر برسد كه نمی توانم عاشق باشم
شاید به نظر برسى كه حتی نمی خواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
كه تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت
عشق او شعله ای كوچك ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.
متولدین مهر ماه :
با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانه ای كه خواهیم داشت
با فداكاری هایم درراه عشق به تو
خواهی دید كه چگونه دوستت دارم
در امور عشقی ورزیده است وزندگی اش پر ز ماجراهای عاشقانه است .. . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیزبه اثبات می رساند.
متولدین آبان ماه :
در التهاب شنیدن ترانه ی گام های تو هستم
كه به سوی من می آیی
و عاشقم بر انتظار آن لحظه كه تو رادر كنار خود حس كنم
دوستت دارم
هیجان عشق برای او زیبا و پر جاذبه است ودر عشق صادق است.
متولدین آذر ماه :

نجوایی از سوی تو
نگاهی كوتاه از تو
لبخندی شیرین بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق می یافتم
خوش بین است و راستگو. شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد.
متولدین دی ماه :

روزها ماه ها و سال هامی گذرند
و شاید هیچ چیز عوض نشود
جز من
كه بیش از پیش عاشق گشته ام
شاید در ظاهر بی احساس باشد ولی قلبی گرم و پر ز عشق دارد.
متولدین بهمن ماه :

می خواهم آزاد زندگی كنم
بسان پرندگان مهاجر
ولی قفسی ساخته از عشق تو
جایی است كه همواره روبه آن خواهم داشت
عشق خود را دیر ابراز می كنى و عاشق آزادی است. اولین عشق او قلبش را به تپش در می آورد و هرگز فراموش نخواهد شد.
متولدین اسفند ماه :

من آنی نیستم
كه بی عشق زندگی را سر كنم
آن گاه كه در رویایی عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو می بینم

در عشق بی نظیر است.جذاب و پرنشاط است.احساساتی و رویایی است



ارسال شده در: داستان کوتاه ،
سالها قبل در هند یك استاد مذهبی در مقابل جمعیتی مشغول سخنرانی بود. استاد به هنگام سخن گفتن گیرا و هیپنوتیزم كننده سخنرانی میكرد و مردم محو او شده بودند.
وقتی سخنرانی استاد به پایان رسید از حضار پرسید : آیا كسی پرسشی دارد؟
سكوت بر همه حضار حاكم بود ، چرا كه همه آنچه را كه شنیده بودند به نظر درك كرده بودند...
تا اینكه مردی از میان جمعیت برخاست و در حالیكه لبخندی بر لبانش بود سوال كرد : خوب استاد حال كه شما همه چیز را میدانید، معنی زندگی چیست؟
مرد سعی داشت با نوعی تحقیر استاد را برآشفته نماید. استاد جواب داد: من جواب تو را خواهم داد . اما اول اجازه بده سوالی از تو بپرسم!
حالا همه نگاهها به مرد بود و این نگاهها او را آزار میداد.
استاد پرسید آیا : تو هیچ عاشق شده ای ؟ یك عشق واقعی و صادقانه؟
مرد كه حالا كمی برآشفته شده بود جواب داد: نه ، هیچ وقت عاشق نشده ام.
استاد گفت : شخصی كه چنین سوالی در مورد معنای زندگی از من می پرسد در واقع چیزی در مورد خودش به من می گوید. او در عشق شكست خورده یا هرگز عاشق نشده است و عشق را تجربه نكرده.چرا كه اگر شخصی معنای عشق را بداند ، هیچ وقت نمی تواند چنین پرسشی درباره معنای زندگی بپرسد، چرا كه او پیش از این معنای زندگی را درك كرده است.


ارسال شده در: داستان کوتاه ،
یک طلبه هندی به استاد خود گفت من خیلی از مرگ میترسم. این ترس از کودکی با من بوده آیا می دانید به من بگویید چرا کسی مثل من که دارد به خوبی زندگی می کند روزی باید بمیرد؟
استاد فکری کرد و گفت : چه کسی به تو گفته است که داری زندگی میکنی؟
شاگرد گفت من منظور شما را نمی فهمم؟
استاد گفت : آیا این مطلبی نیست که پدر و مادرت از زمان کودکی به تو تلقین کرده اند و تو آن را فرض مسلم پنداشتی؟ تاسف میخورم که چرا کسی تاکنون به تو نگفته است که زنده بودن همان زندگی کردن نیست.
شاگرد پرسید : من از کجا باید بدانم که دارم زندگی می کنم؟
استاد جواب داد : زندگی مثل چشمه ای است که باید از درون تو بجوشد تو مسئولی که عمیقترین زوایای وجودت را بکاوی و این چشمه را بجوشانی و آن را از روی کرامت در زندگی دیگران جاری کنی در این صورت می توانی لبخندی بر لب های دیگران بنشانی . سبزینگی و بالندگی آنها را ببینی و احساس کنی که در خوشبختی آنها سهیم هستی .
شاگرد پرسید : اما خود مرا چه کسی خوشبخت خواهد کرد ؟ این طور که شما می گوید من وقتی احساس خوشبختی خواهم کرد که بتوانم در خوشبختی دیگران سهیم باشم . استاد تبسمی کرد و گفت : چشمه ها تا وقتی که می جوشند هرگز احساس تشنگی نمی کنند و آبی از کسی نمی خواهند بدان که تا وقتی که تشنه ای هنوز چشمه وجودت را نیافته ای و جاری نکرده ای همین درس برای امروز کافی است.

ارسال شده در: داستان کوتاه ،
دو راهب ذن که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزیز، ما راهبان نباید به زنان نزدیک شویم. تماس با آنها برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتیکه تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.

راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت پاسخ داد: "من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و آن را رها نمیکنی."

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر جوان یک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگیرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین بایست من 3 گاو نر را یک به یک آزاد می کنم اگر توانستی دم هر کدام از این 3 گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد درب باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون دوید فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گزینه بهتری باشد پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره درب باز شد و باور کردنی نبود در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و درندگی ندیده بود با سم به زمین میکوبید خرخر میکرد و کف از دهانش جاری بود. جوان با خود گفت گاو بعدی هر چیزی باشد از این بهتر است پس به سمت حصار دوید و اجازه داد تا این گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتی خارج شود.
برای بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد این ضعیف ترین و کوچکترین گاوی بود که توی عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گردن او پرید دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.

مهم نیست
خانه ات کجاست
برای یافتنت کافیست
چشمهایم را ببندم
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که می خواهد
به درگاه خانه ات باشد
عشق پیچکی ست که دیوار نمی شناسد
"گروس عبدالملکیان"

ارسال شده در: شعر کوتاه ،
من به بی سامانی،
باد را می مانم.
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
سنگ طفلی ، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت.
باد با من می گفت:"چه تهیدستی، مرد!"
ابر باور می کرد.

" مرحوم حمید مصدق "

ارسال شده در: شعر کوتاه ،
حوا گناه کرد و عشق آفریده شد
جریان آن گناه به عالم کشیده شد

آدم برای پاکی و شیطان به جای نفس
حــوّا بـه نام وسوسـه هـا آفــریده شــد

مــن با گـنـاه خـوردن یـک سـیب زنـده ام
سیبی که از حوالی یک خواب چیده شد

من خواب چـشمهای شما را ندیده ام
امّا دوباره درتن و جانم دمیــده شد ...

حسّی که عشقبازی تو باورم شود
آهـی که از تـغـزّل نامت شنیده شد

عصیانگرم!چو ریشه به خاکت دویـده ام
هنگامه ای که پرده به نامش دریده شد

خاکی محقّرم که به عشقت هبوط کرد
اشــکی مکررم که به پایـت چکیـده شد

حـوّای بـی گـنـاه غـزلهـای سـرخ و نـاب
این بار در حوالی من با تو دیده شد ...

افتــاد از نگاه شما( آدم)نجیب!
            ........
آدم گناه کرد و غزل آفریده شد.



دیدگاه ها : 0 نظرات
آخرین ویرایش: - -

 

زندگی در گذر حادثه هاست ، گاه تلخ است و گهی شیرین است

 

دل ما در پس این تلخی و شیرینی هاست ، صاف و صادق بماند زیباست . . .

 

1- جوجه ها سر سفره ناهار گفتند:« آخرش كبدمون از كار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یك بار هم یك ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!»، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشك جمع شد و به فكر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.

 

2- مادر گفت:اگر غذات رو نخوری می گم «لولو» بیآد بخورتت، كودك باز هم گریه كرد،مادر داد زد:«لولو» بیا!، لولو آمد، كودك خندید. مادر گفت:« لولو! واقعاً ما لولوها بچه هامون رو باید از چی بترسونیم؟!»

 

3- از صبح تا شب سیب می خورد،هر سیب كه تمام میشد سریع به سراغ سیب دیگری می رفت،تنها امیدش پیدا كردن یك كرم سیب دیگر بود ... اما ناگذیر با یك كرم دندان ازدواج كرد!

 

4- هر چقدر به دوستانش گفت این كشتی من سی- 130 و توپولف نیست، فایده نداشت، دیگر دوستانش سوار كشتی اش نمی شدند ... و به همین دلیل بود كه كارتون یوگی و دوستان یك دفعه و ناگهانی تمام شد.

 

5- دوستش می خورد و می خوابید اما او پله های ترقی را یكی یكی و با زحمت بالا می رفت، به جایی رسید كه دیگه بالا رفتن از پله ها براش ممكن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:« دیدی آسانسور ترقی هم وجود داره ؟!»

 

6- پروانه در میان گل ها بود و او محو زیبای اش شده بود، ناگهان مشتی بر صورتش فرو آمد:« مگه خودت خواهر مادر نداری!»

 

7- تخته پاك كن گفت:« الآن تو را پاك می كنم.»، اما تنها كاری كه كرد این بود كه همان چند خط سفید روی تخته سیاه را هم از بین برد.

 

8- دماغش را عمل كرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ كوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!

 

9- مگس كش سوسك رو كشت، اما هیچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختیاراتش محاكمه نكرد.

 

10- تمام پل های پشت سر رو خراب كرده بود، عادتش بود كه از هر پلی كه رد میشه اونو خراب كنه و برای برگشتن از هواپیما استفاده كنه!



 


زمانی که در کلاس هفتم درس می خواندم ، به عنوان کمک پرستار در بیمارستان محلی شهرمان کار می کردم. در مدت تابستان موفق شده بودم تا هفته ای 30 تا 40 ساعت در آنجا کار کنم.
بیشترین زمانی که در آنجا سپری می کردم در کنار آقای گلیسپای به سر می بردم . هیچ کس برای عیادت نزد او نمی آمد و به نظر نمی رسید کسی به وضعیت او توجهی داشته باشد.
خیلی از روز ها در کنار او به سر می بردم ، دستش را می گرفتم و با او حرف می زدم و به هر راهی که ممکن بود به او کمک می کردم . با آنکه تنها واکنش او فشاری بود که گهگاه به دستم وارد می ساخت ، برای من دوست نزدیکی به حساب می آمد ، ولی آقای گلیسپای در حالت بی هوشی به سر می برد.
یک هفته با پدر و مادرم به تعطیلات رفتم. هنگامی که برگشتم ، متوجه شدم آقای گلیسپای رفته است . جرأت نمی کردم از پرستار ها بپرسم او کجاست ، زیرا می ترسیدم به من بگویند او فوت کرده است . بنابراین در حالی که بسیاری از پرسش هایم بدون پاسخ مانده بود در تمام طول هشت سال تحصیلی هم به کار داوطلبانه ام ادامه دادم .
چندین سال بعد ، زمانی که در دبیرستان تحصیل کردم ، روزی در پمپ بنزینی بودم که متوجه چهره ای آشنا شدم . هنگامی که او را شناختم ، اشک در چشمانم حلقه زد. به خود جرأت دادم و از او پرسیدم که آیا نامش آقای گلیسپای است و آیا 5 سال پیش در بیماستان در حالت بیهوشی بوده است؟ او که چهره اش حالت نا مطمئنی داشت ، پاسخ مثبت داد . برایش شرح دادم که چگونه او را شناختم و چه ساعت هایی را در کنارش و با صحبت کردن با او در بیمارستان به سر برده بودم . اشک در چشمانش حلقه زد و با محبتی در آغوشم گرفت که برایم سابقه نداشت.
او برایم تعریف که چگونه در حالت بیهوشی دراز کشیده بود ، ولی صدایم را می شنید. و در همه ی آن مدت می فهمید که دستش را در میان دستانم گرفته ام . تصور می کرد موجودی که در کنارش نشسته ،نه انسان ، بلکه فرشته است . آقای گلیسپای اعتقاد قوی داشت که صدا و تماس دست من ، او را زنده نگه داشته بود.
پس از آن داستان زندگی اش و از آنچه به حالت بیهوشی او منجر شده بود ، برایم تعریف کرد . هر دوی ما مدتی گریستیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم . بعد با هم خاحافظی کردیم و هر یک به راه خود رفتیم.
با این که پس از آن دیگر اورا ندیدم ، خاطره اش هر روز قلبم را پر نشاط می کند . می دانم که میان زنده ماندن یا مرگش تفاوتی به وجود آورده بودم . مهمتر این که ، او تفاوت عظیمی در زندگی من ایجاد کرد . من هرگز نه او را و نه آنچه را برایم انجام داد از یاد نخواهم برد . او مرا به فرشته ای تبدیل کرد.
«آنجلا استارجیل»


 

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 10صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 10 صبح روزهای یکشنبه می میرد

.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از بحث و تبادل نظر تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ، چند دقیقه قبل از ساعت 10در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و …

دو دقیقه به ساعت 10 مانده بود که « جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

 

زن جوانی بسته‌ای كلوچه و كتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه كند تا نوبت پروازش برسد .

در كنار او مردی نیز نشسته بود كه مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین كلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یك كلوچه برداشت.

در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فكر كرد: عجب رویی داره!

هر بار كه او كلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می كرد، اما از خود واكنشی نشان نداد.

وقتی كه فقط یك كلوچه باقی مانده بود، با خود فكر كرد: “حالا این مردك چه خواهد كرد؟”

مرد آخرین كلوچه را نصف كرد و نصف آن را برای او گذاشت!

زن دیگر نتوانست تحمل کند، كیف و كتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.

وقتی كه در صندلی هواپیما قرار گرفت، در كیفش را باز كرد تا عینكش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته كلوچه‌اش، دست نخورده مانده .

تازه یادش آمد كه اصلا بسته كلوچه‌اش را از كیفش درنیاورده بود.

مرد بدون اینكه خشمگین یا عصبانی شود بسته كلوچه‌اش را با او تقسیم كرده بود!


 

روزی که ” پدر صمعان کشیش بزرگ پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام  شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید كه روی زمین دراز كشیده بود و  ناله میكرد و كمك میخواست

پدر صمعان در دلش گفت :

” این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسی زخمی اش كرده  می ترسم بمیرد و مرا متهم به كشتن او كنند”

از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر او را متوقف كرد:

 ” تركم نكن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر صمعانی ،  من هم نه دزدم و نه دیوانه

کشیش  با کنجکاوی به مرد نزدیك شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟

مرد گفت من شیطان ام !

 کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :

 خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.

شیطان گفت : ” بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی!  اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده.”

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد .

شیطان گفت :

 تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری. بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...”

پدر صمعان شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!

 

“خلاصه داستانی از جبران خلیل جبران”



 

کوزه گری هر روز صبح از رودخانه با کوزه هایش برای روستا آب می آورد

وقتی کوزه گر به روستا برمی گشت، دو کوزه همراهش بود که یکی از کوزه ها ترکی کوچک داشت و مقداری از آب آن خارج می شد .

کوزه سالم به خود افتخار می کرد چون آب را کامل می رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نیمی از کارش را درست انجام می داد.

کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست این وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمی اندازی ؟من با این ترک بدرد نمی خورم »؟

کوزه گر گفت : امروز وقتی داریم به روستا بر می گردیم ، در مسیر برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن .

کوزه آنها را دید واز قشنگی آنها تعریف کرد وگفت حالا منظورت چیست؟

کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به این گل ها آب می دهی . ایرادی که فکر می کنی داری ، روستای ما را تغییر داده و آن را زیباتر کرده است .

کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام این مدت که احساس بیهودگی می کردم ، نقص من کار مهم تری انجام می داد !


انیشتن برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینان اش كمك می گرفت. راننده وی علاوه بر رانندگی همیشه هم در طول سخنرانی های انیشتن حضور داشت
یك روز انیشتن در حالی كه در راه دانشگاه بود و احساس خستگی میکرد
راننده اش پیشنهاد داد كه آنها جایشان را عوض كنند و او جای انیشتن سخنرانی كند،سپس انیشتن بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند!
انیشتن تنها در یك دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهها ی دیگر او را نمی شناختند
او قبول كرد، اماكمی تردید داشت در مورد اینكه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از راننده اش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد
به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، و تصور انیشتن درست از آب در آمد.دانشجویان در پایان سخنرانی انیتشن جعلی شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند.
در این حین راننده باهوش گفت “سوالات بقدری ساده هستند كه حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید”سپس انیشتن از میان حضار برخواست وبه راحتی به سوالات پاسخ داد،به حدی كه باعث شگفتی حضار شد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:,
ارسال توسط فاطمه اسلام نیا